آینده جهان امروز مشخص میشود!

زمانی که نظم بینالمللی در حال تغییر است، نقشآفرینی کشورها جایگاه آنها در نظم جدید را تضمین میکند. در واقع جایگاه قدرتها در دوران گذار مشخص شده و تا زمانی که وارد دوران گذار در نظام بینالملل نشویم و سهممان را در دوران گذار تعیین نکنیم، نمیتوانیم تغییری ایجاد کنیم. اگر فرض بر این باشد که جهان در حال گذار هست که در ادامه صحت و سقم این فرضیه بررسی خواهد شد، اگر ایران بتواند نقشآفرینی موثری داشته باشد، وارد باشگاه قدرتها خواهد شد. ورود به باشگاه قدرتها از این جهت حائز اهمیت است که کشوری که در این باشگاه قرار میگیرد همواره حداقلی از قدرت برایش تضمین شده است. فرانسه و انگلیس در نظم کنونی در باشگاه قدرت ها هستند، در دوره هایی فرانسه و در بازه هایی انگلیس ضعیف یا قوی میشوند، اما به هر حال در بین قدرت ها قرار دارند؛ اما ایران اصلا در این طبقه جایگاهی ندارد، هرچقدر هم که خوب عمل کند. این طبقه بندیها همه در دوران گذار است که انجام میشوند و باعث میشود کشوری در باشگاه قدرت قرار گرفته یا به بازیگری درجه دوم تبدیل شود. از همین الان میتوان پیشبینی کرد کشوری همچون مکزیک در دوران بعدی هم نقشی در باشگاه قدرت نخواهد داشت، چرا که در حال حاضر نیز در نظام بینالملل نقشی ایفا نمیکند. اگر با این عینک به تحولات بینالمللی توجه شود به اهمیت جنگ اوکراین پی خواهیم برد چراکه این جنگ یک نقطه عطف سرنوشتساز در دوران گذار محسوب میشود که میتواند ترکیب قدرتمندان در نظم جدید را مشخص کند.
نظام بینالملل به چه سمتی میرود؟! مطالعات نظری را جدی بگیرید!
اگر بخواهیم در شکلگیری نظم جدید بینالملل به نحوی عمل کنیم که وارد باشگاه قدرت شویم، نیازمند پیشبینی رفتار کشورهایی هستیم که برای تعیین جایگاهشان در نظم جدید بینالمللی در رقابت با ما هستند. به عنوان نمونه به نظریههای صلح دموکراتیک و جنگ تمدنها توجه کنید. امانوئل کانت در رابطه با نظام بینالملل نظریهای مطرح میکند؛ او مدعی میشود برای برقراری صلح نیازمند نظریهای هستیم به اسم صلح دموکراتیک. کانت معتقد بود مشکل عدم دستیابی به صلح جهانی، خودکامگی و دموکراتیک نبودن کشورهاست چرا که اگر نظامی برپایه دموکراسی باشد احتمال اقدام به جنگ به واسطه عدم تمرکز قدرت و وجود جایگاههای متفاوت در ساختار کشور کمرنگ میشود، در صورتی که نظامهای خودکامه برپایه نظر فردی مشخص، تصمیم میگیرند. بر همین اساس او معتقد بود که دموکراسیها باهم نمیجنگند؛ این جمله را طرفداران نظریه صلح دموکراتیک مطرح میکنند و شاهد خود را جنگهای چهل-پنجاه سال اخیر معرفی میکنند که البته نقدهای فراوانی به این نظریه وارد است، اما این نظریه چه تاثیری در نظام بین الملل داشته است؟! ایالات متحده آمریکا براساس همین نظریه تصمیم میگیرد دموکراسی صادر کند؛ یعنی جنگ عراق و جنگ افغانستان به خاطر این نظریه رخ دادهاند؛ اصلا دلیل بروز جنگها در منظقه غرب آسیا همین نظریه است.
حال در ارزیابی نظریه صلح دموکراتیک این سوال مطرح میشود که آیا کنشهایی همچون حمله به افغانستان که بر اساس این نظریه شکل گرفتند جواب داد؟! خیر! اما چرا؟! در پاسخ به این اشکال یک نظریه دیگر مطرح میشود تحت عنوان جنگ تمدنها که ساموئل هانتینگتون آن را مطرح کرده است. مخلص کلام هانتینگتون این بود که شرق و غرب در ذات باهم تفاوت دارند. غرب سابقه درازی در حکومت مقتدر مرکزی و دولت دیکتاتوری دارد و برای همین دموکراسی تبدیل به یک مطالبه نهادینه شده در این فرهنگ شده است که ریشه در پیشینه استبدادی حاکم بر غرب دارد. اما در شرق کاملا برعکس است؛ ما از زمان صفویه عقده حکومت مقتدر مرکزی داریم، حکومت های ملوک وطوایفی شاهدی بر این مدعی هستند. بر همین اساس ما در شرق پیشینه حکومت غیر متمرکز داریم و هانتینگتون نتیجه میگیرد که شرق به دموکراسی نیاز نداشته و محتاج حاکمیت مقتدر مرکزی است. درواقع نظریه صلح دموکراتیک جنگ عراق را رقم زد و نظریه جنگ تمدنها حمایت آمریکا از حکومت عربستان را باعث شد. اینجاست که اهمیت مطالعات نظری در روابط بینالملل معلوم میشود. فهم درست نظریهها به ما کمک میکند تا پیشبینی کنیم دیگر کنشگران سیاسی به چه اقدامی دست خواهند زد.
خروج مدعیان به نفع لیبرالدموکراسی!
ذکر این مقدمه نظری لازم بود چراکه در ادامه به برخی دیگر از نظریههای روابط بینالملل اشاره خواهد شد. حال که از اهمیت نظریهها در روابط بینالملل آگاه شدیم برگردیم به بحث خودمان. نظم فعلی مولود چه شرایطی است؟! با پایان جنگ جهانی اول سه روایت وجود داشت که مدعی ساخت نظام بین الملل مبتنی بر صلح بود. این سه روایت شامل کمونیسم ، فاشیسم و لیبرالیسم بود. خروجی فاشیسم، دولت هیتلر در آلمان و دولت موسیلینی در ایتالیا بود که هر دو در خروج کشور خود از بحران موفق ظاهر شدند. اگر آلمان در حال حاضر از نظر صنعتی پیشرفته است به این دلیل است که پایههای صنعتی شدنش در آن زمان ایجاد شد. خروجی لیبرالیسم آمریکا وخروجی کمونیسم نیز شوروی بود که در آن زمان فضای صنعتی و پیشرفتهای داشت، درنتیجه نظام بینالملل برای آینده خود با سه مسیر متفاوت روبرو بود. بعد از جنگ جهانی دوم روایت فاشیسم از بین رفت و مقبولیت خود را از دست داد تا لیبرالیسم و کمونیسم دو روایت باقی مانده باشند که در نهایت کمونیسم نیز با فروپاشی شوروی از رقابت کنار رفت و لیبرالیسم به تنها روایت موجود تبدیل شد. بعدتر لیبرالیسم نیز زیر سوال رفت، حتی شرایطی به مراتب بدتر از کمونیسم و فاشیسم در زمان فروپاشیشان را تجربه کرد اما مسئله این است که برایش نسخه جایگزینی وجود نداشت.
نقطه عطف شکلگیری نظم بینالملل جدید، آیا آمریکا در راس نظام قدرت جهانی هست و باقی خواهد ماند؟!
ثمرهی فروپاشی شوروی در سال 1991 معرفی لیبرال دموکراسی به عنوان اندیشه پایانی بشر بود. در مواجهه با این اتفاق اندیشمندان روابط بینالملل همنظر نیستند که آیا از همان موقع نظم جدیدی شکل گرفت یا آن اتفاق تنها شروع شکلگیری یک نظم جدید بینالمللی بود که در آینده به سرانجام خواهد رسید. دلیل گروه دوم مبتنی بر نظریهای تحت عنوان ثبات هژمونیک است که میگوید در راس نظام بینالمللی قدرتی واحد باید حضور داشته باشد تا نظم و ثبات را برقرار سازد. این گروه معتقدند که آمریکا از همان زمان و حتی در دوران اوج قدرت خود، همه فاکتورهای مورد نیاز برای تبدیل شدن به تنها قطب جهان را دارا نبوده و بر همین اساس وجود نظام تک قطبیای که آمریکا در راس آن باشد را انکار میکنند، البته ابرقدرت بودن آمریکا را تایید میکنند اما وجه تمایز نگاه آنها با معتقدان به نظام تک قطبی این است که همه اتفاقات را در کنترل و تحت سیطره آمریکا نمیبینند. دیگر شاهد مثال آن دسته از اندشمندان روابط بینالملل که راس نظام بینالملل را آمریکا نمیدانند، اشاره به وقایع جنگ سرد است. در جنگ سرد آنچه که باعث پیروزی آمریکا شد، رسانه بود نه واقعیتهای میدانی که همین نکته شایستگی واقعی آمریکا را زیر سوال میبرد . برای مثال زمانی که انگلستان قدرتی هژمونیک بود، نیروی دریایی قدرتمندی در اختیار داشت و با تکیه بر آن قادر به انجام هرکاری بود. اما آمریکا هیچگاه اینچنین نبود و به همین دلیل نظام هژمونیک آمریکا هیچ وقت صد درصد مستقر نشد . یکی دیگر از نماد های عدم سلطه آمریکا بر نظام بینالملل جنگ بوسنی در سال 1997 است .
آمریکا برای جبران ضعفش چه سیاستی اتخاذ کرد؟!
همانطور که گفته شد نظام هژمونیک آمریکا هیچ وقت صد درصد مستقر نشد وآمریکا برای جبران این کاستی و مدیریت بهتر شرایط، اقدام به نظام سازی و اتحادیه سازی کرد. بنیان اتحادیه اروپا در نظم قبلی شکل گرفته بود (جامعه ذغال سنگ و فولاد)، زمانی که مارشال وزیر خارجه وقت آمریکا برای جلوگیری از گسترش کمونیسم به کشورهای آسیب دیده اروپایی پیشنهاد کمک مالی داد مشروط براینکه در این کشورها دموکراسیسازی صورت بگیرد . بلوک غرب این قرارداد را ناچارا پذیرفت و مجبور به عضویت در جامعه ذغال سنگ و فولاد شد که در نهایت به تشکیل اتحادیه اروپا منجر شد. این اتحادیهها در صورتی شکل گرفتند که کشورهای اروپایی به شکل طبیعی باهم مشکل داشته و معجزه اتحادیه، معجزهای مصنوعی و تحمیلی است و از همین رو پایدار بودن آن بعید به نظر می رسد. به عبارتی آمریکا به وسیله سازمانها و سازوکارهایی که تشکیل داده، اهداف خود را دنبال میکند و این خود نمونهای است که آمریکا برای پیشبرد اهدافش به تنهایی ناتوان و نیازمند اقدامات غیرمستقیم است. البته مثالهایی مانند جنگ عراق هم وجود دارد که نشان میدهد در مواقعی آمریکا بر خلاف نطر سازمانها مذکور عمل کرده است.
استراتژی نهایی آمریکا؛ سلطه یا رهبری؟!
در نهایت آمریکا از بین سلطه بر جهان و رهبری آن، رهبری را انتخاب کرد، این یعنی سایر حکومتها در همراهی با آمریکا قرار میگیرند و نه در اطاعت از آمریکا، در چنینی وضعیتی ایجاد هرگونه تغییر در نظام بینالملل به مراتب سختتر میشود، چرا؟! به این مثال توجه کنید: در جنگ اکراین ما شاهد کمکهای ژاپن بودیم ، در وهله اول ممکن است این سوال ایجاد شود که این جنگ چه ارتباطی با ژاپن دارد؟! پاسخ در دل استراتژی آمریکا نهفته است، با استراتژی رهبری به جای سلطه، ژاپن نیز در نظم فعلی ذینفع بوده و برای حفظ ثبات آن تلاش میکند. ژاپن تنها یک نمونه از حکومتهایی است که از نظم بین الملل فعلی سود می برد.
افول آمریکا؛ پیش به سوی نظم جدید!
افول یا زوال با سقوط متفاوت است، سقوط یعنی نابود شدن و افول به معنای تنزیل جایگاه است . برای مثال اگر با برسی آماری، بریتانیای 1918 و بریتانیای 2018 را مقایسه کنیم، بریتانیای 2018 قویتر و ثروتمندتر از بریتانیای 1918 است اما با این حال بریتانیا دچار افول شده است، چراکه بریتانیا در 1918 امپراطوری بود اما در 2018 یک قدرت در عرض سایر قدرتهاست. به عبارتی شاید بریتانیا قدرتمندتر شده باشد اما جایگاهش در نظام بین الملل دچار افول شده است. آمریکا هم دچار همین اتفاق شده است، افول. البته احتمال سقوط هم هست اما چیزی که قطعی است افول آمریکاست، یعنی حتی ممکن است آمریکا قویتر هم بشود اما جایگاهش در نظام بین الملل دچار افول میشود، افولی که در در نظر اندیشمندان غربی طرفدار آمریکا نظیر جوزف نای و فرید زکریا نیز تصریح شده است. با افول آمریکا فرصتی فراهم خواهد شد تا سایر کشورها خود را جایگزین آمریکا کرده تا نظم جدیدی را شکل دهند. البته موفقیت کشورهایی نظیر ایران، روسیه و چین در این جایگزینی بستگی به چگونگی ایفای نقششان در بازه کنونی دارد. مرتبط با همین بحث گفتوگویی با آقای دیاکو حسینی در توییتر داشتم که ایشان از من پرسید “چرا به استقبال نظم جدید میروید؟! از کجا می دانید که افول آمریکا به نفع شما تمام شود؟!” و من هم در جواب یک پرسش ساده مطرح کردم ” نظم فعلی قطعا به ضرر ماست، نظم جدید میتواند به نفع ما باشد یا به ضرر ما. منطقی است چگونه رفتار کنیم؟!”
آنچه مطالعه کردید برشی از جلسه سوم دوره جهان به چه سمتی میرود بود که طی 5 جلسه در تابستان 1401 برگزار شد.